مریم احمدی، ساره رئیسیانزاده، سونیا (رضایی) بُرج، مانسا صباغیان، فاطمه عطاران، آناهیتا عناصری، زویا قلیزاده، نغمه یزدانپناه
نازلی پورشیرمحمد (متولد ۱۳۵۹، تهران) هنرمندی است که در حیطهی مجسمهسازی و اینستالیشن فعالیت کرده است. او چندین سال است پروژهای مبتنی بر تحقیق هنرمندانه به نام من، نازلی، پسر بابام را دنبال میکند. نازلی در چهارچوب این تحقیق به کندوکاو در وجوه پیدا و پنهان رابطه با پدرش و تأثیرات این رابطه بر زندگیاش میپردازد. بهتدریج این کندوکاوها او را به مطالعات جنسیت سوق میدهد و کار ابعادی خودمردمنگارانه و جمعی مییابد. متن پیشرو محصول فرایند تألیفی مشترک است که در آن روایت نازلی به نوشتههای برخی از همکاران پروژه گره میخورد.
وقتی آدم حسابم میکرد خَرکیف میشدم
اولین تجربهی دیده شدنم از طریق هنر به نقاشی لاکپشتی برمیگردد که در چهار-پنجسالگی کشیده بودم. یادم است مامان و بابا به هرکَس میآمد خانهمان نشانش میدادند و من از این دیده و تأیید شدن خیلی لذت میبردم. شاید از آن موقع بود که تصمیم گرفتم هنرمند شوم.
سال ۱۳۹۳ بهدنبال فعالیتهای دو-سهسالهی مجسمهسازیم، قدم به راهی گذاشتم که تا امروز در آن قرار دارم. به پیشنهاد آریا اقبال[۱] تصمیم گرفتم در دورهی «هنر عمومی و عمومیت هنر» بهزاد خسروی شرکت کنم. تصور اولیهام از این دوره مباحثی در مورد هنرهای شهری مثل مجسمههای شهری و هنر در فضاهای عمومی بود، ولی همان جلسهی اول در زیرزمین آموزشگاه آریا متوجه شدم با چیزهای دیگری روبهرو خواهم شد. از طرفی چیزی در مورد مباحث و اصطلاحات دوره نمیدانستم و گاهی فهمشان برایم سخت میشد و از طرفی دیگر، موضوع بهشدت برایم چالشبرانگیز و جذاب شده بود، آنقدر که به امید فهم بیشتر از طریق کار عملی و انجام پروژه در ترم دوم دوره شرکت کردم. همیشه به کار عملی علاقه و اعتقاد بیشتری داشتم.
در ابتدای پروژهی کلاسی بهدنبال چرایی و چیستی خودم میگشتم، اینکه نازلیِ طراحیصنعتیخوانده، که ترم آخرْ دانشگاه را رها کرد و بعد از چند سال به مجسمهسازی و هنر تجسمی مشغول شد، از کجا به اینجایی که ایستاده رسیده؟ مرور اتفاقات و خاطرات تأثیرگذار زندگیم من را پیوسته به سمت بابا میبرد.
دختری بودم عاشق کارهای فنی و «مردانه»، عاشق بیرون ریختن دلورودهی هر وسیلهای. گاهی بابا از کارش چیزهایی مثل نقشه و بعضی قطعات به خانه میآورد که برایم مجذوبکننده بود، مثل آن اسباببازی مار و فرفره که بهخاطر شرایط کاری آن زمانش در خانه و به کمک ما مونتاژ شد. به کمک من! شاید برای همین است که من آن اسباببازی را یادم است و برادرم نَه. قسمت فلزی نوکِ فرفره را از سوراخ قطعهی پلاستیکی زیر فرفره رد میکردم و یک آهنربای قهوهای تیره را که قبلاً بُرش زده بودم روی قطعه فلزی میگذاشتم. بعد قطعهی پلاستیکی بالایی فرفره را با فشاری در قطعهی پایینی میانداختم و تَق! حالا فرفره را که روی شیار وسطِ مار فلزیِ پیچوتابدار میچرخاندی مار روی هر سطحی که بود جلو و عقب میرفت. چند وقت پیش دوستم در اینستاگرام برایم پستی فرستاد که آقایی نمونهی خارجی این اسباببازی را نمایش و مژده میداد که در راه است. گفتم: «بابای من وقتی کوچک بودیم از اینها میساخت. ولی خیلی باحالتر بود.» گفت: «چه عجیب که وقتی دیدمش یاد تو افتادم. فکر کردم ببینیاش خوشت میآید.» خوشم آمده بود؟ کیف کردم. از آن اسباببازی چیزی نمانده، ولی حالا فیلمی هست که اگر بخواهم دربارهاش به کسی بگویم تصویری شبیه به آن دارم.
وقتهایی که به کارگاه قالبسازی و تزریق پلاستیک بابا میرفتیم معرکه بود. برایمان با علاقه در مورد روند کارش و دستگاه تزریق پلاستیک توضیح میداد و من کیف میکردم. اصطلاحات مربوط به کارش را یاد گرفته بودم. بوی فولاد و روغن گریس و پلاستیک داغ، ابزار و قطعات فلزی از همان موقع من را به دنیای دیگری میبرد.
فاطمه: همذاتپنداری با نازلی و پروژهاش بهخاطر نزدیک بودنش به زندگی من است. پدرم وقت زیادی با من و خواهرهایم میگذراند. انصافاً هم خیلی خوش میگذشت. ما بیشتر از آنکه دوروبَر مادرم در آشپزخانه و اتاق مطالعهاش بپلکیم، نزدیک پدرم و ابزارآلاتش بودیم و در تعمیر دوچرخه و تلویزیون و ساختن میز تحریر چوبی به حساب خودمان کمکش میکردیم. وقتی از من کمک میگرفت و آدم حسابم میکرد خیلی خَرکیف میشدم.
مریم: خواندن و نوشتن را زود شروع کردم، کاری که به پدرم مدیونم. بهترین کتابهای کودک را از تهران برایمان میخرید و خودش و مادرم را مدام در حال مطالعه میدیدیم. از همان کلاس اول همهی آن سوغاتیها را یکروزه میخواندم و کتاب، عضویت در کتابخانهی کانون پرورش فکری، کتابخانهی بزرگی که در خانه داشتیم و سرک کشیدن به کتابهای بزرگسالان تمام زندگیم را پر کرده بود، آنقدر که از کلاس دوم لقب «خانم مطالعه» را گرفتم.
بابا محصولاتش را ذهنی طراحی میکرد، نقشهشان را میکشید و بعد قالبهایشان را میساخت. فرایند تبدیل شدن آن اشکال دوبعدیِ روی کاغذ به یک شیء سهبعدی منفی و بعد جاری شدن پلاستیک مذابْ بین قالبها و بیرون آمدن محصول سهبعدیِ مثبت از دلشْ برایم مسحورکننده بود، آنقدر که تصورِ سه نما و قالب منفی هر چیزی بازی ذهنیام شده بود. با این که تا دورهی دانشجویی بیشتر به طراحی و نقاشی گرایش پیدا کرده بودم، دنیای من دنیای حجم بود و خیلی از دروس را با ذهنیت سهبعدی درک میکردم.
آناهیتا: نازلی را تقریباً از سال ۱۳۹۰میشناسم و وقتی دست روزگار من را در ادامهی فعالیتهای مجسمهسازی و مانند اینها به تحصیل مجدد در رشتهی طراحی صنعتی کشاند و فهمیدم رشتهی نازلی هم طراحی صنعتی بوده، شخصیت همراه و خوشمَشربش برایم جذابتر شد. چند باری با هم برای خرید وسایل مجسمهسازی بیرون رفتیم و آنجا برایم از سفر پدرش به ژاپن و کلی اتفاقات جذاب دیگری گفت که او را مشتاق به تحصیل در این رشته کرده بود.
در ترم دوم دورهی «هنر عمومی و عمومیت هنر» برای شروع پروژهام همان خاطرهی پررنگ دوران کودکی را تعریف کردم. حدود سال ۱۳۶۶ بابا برای سفری چندمنظوره به ژاپن رفت. ظاهراً آنجا به کارخانهی بزرگی رفته بود و وقتی برگشت، یک روز به منِ هفت-هشتساله گفت: «میدانی توی آن کارخانه کی از همه درآمد بیشتری داشت؟ آقایی که طبقهی بالای کارخانه بهاش سوئیتی داده بودند. توی سوئیتش تلویزیون، مبل، تخت و همهچیز داشت. هر وقت میخواست میآمد، هر وقت میخواست میرفت، هر وقت میخواست میخوابید، هر وقت میخواست تلویزیون میدید و هر وقت میخواست کار میکرد. میدانی چه کار میکرد؟ چیزهایی که توی کارخانه تولید میشد را طراحی میکرد.»
چند سال بعد تلویزیون سریالی نشان میداد که در آن پسری کنکوری میخواست انتخاب رشته کند. اولین بار آنجا فهمیدم اسم این رشته و کار، کاری که بابا هم میکرد، طراحی صنعتی است.[۲] در کنکورِ هنر شرکت کردم. رتبهی سراسری طراحی صنعتی را نیاوردم، ولی در مرحلهی اول رشتههای گرافیک و مجسمهسازی پذیرفته شدم. وقتی فهمیدم در دانشگاه آزادْ رشتهی طراحی صنعتی قبول شدهام، با وجود نظر بسیار مثبت استادم در کلاسهای آمادگیِ عملی کنکور سراسری و اینکه میگفت «صددرصد مجسمهسازی هنرهای زیبا قبولی،» دیگر در مرحلهی عملی شرکت نکردم. به مامان و بابا گفتم قبول نشدهام و بالاخره در دانشگاه آزاد طراحی صنعتی خواندم. من همیشه فکر میکردم باید پسر بابایم باشم!
نغمه: همیشه فکر میکردم دختر بابا هستم، که البته عجیب است چون پدر خشن بود و تکلیفش با این «دختر» روشن بود و نبود. تعریف میکند که وقتی به دنیا آمدم، از اینکه بچهی دوم هم دختر شده چندان خوشحال نبوده. بعد من را دادهاند بغلش و من هم برایش لبخندی زدهام و دلش را به دست آوردهام. نیاوردم. لبخند که پیشکش، هیچچیز دیگری هم کفایت نکرد. دست به آچار بود. کنارش خیلی چیزها یاد گرفتم. دست بزنی هم داشت. تحمل خودارضایی دختر خردسالش را نداشت. تحمل خیلی چیزها را نداشت. یاد گرفتیم آهسته قدم برداریم مبادا، به قول خودش، «دیو» درونش را بیدار کنیم. اما، خب، من همیشه «سر به هوا» بودم و «سرم با … بازی میکرد.» روزی که موقع فوتبال با پسرخالهها پریود شدم، من را به کناری کشید و از این گفت که دیگر بزرگ شدهام و باید مراقب رفتارهایم باشم. با هم شعر میخواندیم.
مدت کوتاهی مشغول پروژه شدم. شروع به جستوجو در مورد رابطهمان کردم. در مورد تشابهات کاریمان بهلحاظ فرمی، تشابهات سلیقه و علایقمان، تشابهات رفتاری و اخلاقیمان فکر میکردم. میخواستم با خودش هم مصاحبه کنم، ولی به دلیل مشکلات شخصی مثل طلاق من و مریضی سخت بابا، که باید بهتنهایی از او مراقبت میکردم، و البته اعتمادبهنفس کم برای حفظ ارتباط با بهزاد خسروی، که حالا به خارج از کشور بازگشته بود، پروژه رها شد. آخر تصور میکردم سؤال و مشورت با استادی مثل او در مورد کارم، کاری که کارستان نیست، گرفتن وقت اوست. بابا سال ۱۳۹۵ و زمان قطع ارتباط تقریباً یکسالهمان فوت کرد.
نغمه: از حرفها و کارهایش برایم خشم ماند و شرم. بعد یک روز در جلسهی روانکاوی کُشتمش. پتک خیالی بزرگی برداشتم و پدر را کشتم. روانکاو گفت به چشمهایش نگاه کن و بگو چه رنگی است. میخواستم فریاد بزنم: «آقا، این بساط فردی کردن رنج را جمع کنید. من مثلاً علوم اجتماعی خواندهام! مگر با این جنگولکبازیها میشود این زخمها را پاک کرد؟» بههرحال، در برابر آستان امر سمبولیک و پرفورماتیو سر فرود آوردم و نگاه کردم. پدر، به میانجی زبان روانکاو، با چشمهایش گفت همهی درد و خشمام را در آن پیکر در حال احتضارش زمین بگذارم و بروم.
سال ۱۳۹۹ بعد از بخشیدن بابا بهخاطر تمام خشونتهای پنهان و پیدایی که داشت و کم شدن خشمام نسبت به او، بعد از چند سال اینطرف و آنطرف تاب خوردن، آموزش دیدن، یاد گرفتن، خواندن، کار کردن و از سر گذراندن تجربههای مختلف در زندگی شخصی، تصمیم گرفتم دفتر سابقش را که ده-دوازدهسالی بسته و تقریباً مخروبه شده بود بازسازی و به کارگاه خودم تبدیل کنم.
واحدی اداری حدوداً سیمتری در طبقهی سوم پاساژی قدیمی از زمان پهلوی اول در خیابان منوچهری در مرکز شهر تهران که سالها دفتر کار و بعد محل مونتاژ و بستهبندی تولیدات بابا بود و حالا بعد از چند سال خالی ماندن، قسمتی از سقفش جوری ریخته بود که دیرکهای چوبی سقف و پشت آن، از گوشه شیروانی، آسمان دیده میشدند. خیلی کار داشت، ولی در اوج فضای افسرده و ناامیدانهی کرونایی، امید و شوق زیادی برای بازسازیش داشتم.
در طول بازسازی پیدا کردن لوازم و قطعات کار بابا من را به چیزهایی وصل و هیجانزدهام میکرد. انگار تکههایی از خودم را پیدا میکردم. مثل کولیسش. اولین وسیلهی فنی که با آن کار کردم کولیس بود. خیلی کوچک بودم که بابا اندازهگیری با کولیس را با این جملهی اغراقآمیز یادم داد: «میتوانی قطر یک تار مو را هم با آن اندازه بگیری!» و کولیس شد یکی از وسایل سرگرمی و بازیهای من. کنجکاوانه اشیاء دوروبَرم را اندازه میگرفتم. مدام بهدنبال چیزهایی میگشتم که بتوانم قطر درونی و ضخامتشان را اندازهگیری کنم. احتمالاً وسواس اندازه و نگاه میلیمتریام از همان موقع شکل گرفت.
با حسی که از رفتوآمد هرروزه به کارگاه و دیدن آن وسایل و ابزار به من دست میداد، فکر کردم حتماً باید پروژه را از سر بگیرم. ولی این بار مایل بودم نقدم به این رابطه و تأثیراتش بر من را بیشتر و عمیقتر بکاوم و اصلاً دلم نمیخواست کارم جنبهی نوستالژیک و رومانتیک پیدا کند. سوألهای زیادی در این سالها در ذهنم شکل گرفته بود که آنها هم به این رابطه برمیگشت.
در سن خیلی پایین به این نتیجه رسیده بودم که دخترها لوس و نُنُرند. برای فاصله گرفتن از این لوسیِ دخترانه، بهمرور علاقهام را به رنگ صورتی و طرحهای گلدار از دست دادم، رنگی ملیح و معصومانه و طرحهای مُقَدرشده برای زنها که بعدها بهواسطهی آشنایی با خوانندهای مانند پینک[۳] و مخصوصاً در سالهای اخیر با تغییر مد و نگاه مردها به این رنگ و طرحها، بالاخره با آنها آشتی کردم.
اولین دوستم در دوران آمادگی پسر تپلِ سبزهای به اسم حامد بود. خارج از حلقهی بچههای فامیل، معمولاً دوستها و همبازیهایم همه پسر بودند. دوچرخهسواری در کوچه و فوتبال بازی کردن با آنها را دوست داشتم. گهگاهی که فرصت بازی با پسرها دست میداد، احساس غرور و استثنأ بودن در بین دخترها میکردم.
مریم: هرچند هرگز طناب زدن، حلقه زدن، دوچرخهسواری و بسیاری از بازیهای رایج دخترها را یاد نگرفتم، نقش مادر، حتی وقتی که همبازیها از من بزرگتر بودند، مهمترین نقش من در بازیها بود، نقشی که هیچگاه بهشکل واقعی تجربهاش نکردم.
عاشق نشستن در جمعهای مردانه و گوش کردن به صحبتهایشان در مورد کار و سیاست و اینها بودم. حتی یادم است یواشکی بعضی کارهایشان را تقلید میکردم. مثلاً لب پلهی کوتاه حیات خانهی مامانبزرگم مینشستم و تمرین میکردم که چطور با باز گذاشتن پاهایم و گذاشتن آرنجها روی زانو و شُل کردن دستهایم وسط پاها میتوانم مثل آنها بنشینم.
فاطمه: یادم است از بچگی پدرم دوست نداشت من و دو خواهرم جلویش لباسهای خیلی لختی بپوشیم و به طرز نشستمان حساس بود. مثلاً اگر با پاهای باز مینشستیم بهمان تذکر میداد که «درست بشین!» با همان عقل کودکی درک میکردم که باز نشستن چیز بدی است، اما ایراد بعضی حالتهای نشستن را حتی الان، با عقل بزرگسالیام، هم نمیفهمم. به همین خاطر خیلی وقتها مراقب بودم طرز نشستنم زشت و دور از شأن دختران نباشد. یعنی باید بیآنکه بدانم دقیقاً چطور، درست مینشستم. کار سختی بود. این بود که اکثر اوقات کنار پدرم معذب و منقبض بودم. دستها و پاهایم را خیلی از بدنم جدا نمیکردم. حتی الان هم موقع دوچرخهسواری معذب میشوم. فکر میکنم یک جای کار میلنگد. چون تا هجدهسالگی با پدر و مادرم زندگی میکردم طبیعتاً سالها و ساعتهای طولانی در حضور پدرم منقبض و تاحدی پوشیده بودهام. فکر میکنم منقبض بودن در طول این سالها در من نهادینه شده و من حق ابراز وجود در ابتداییترین سطوح را از همان ابتدا از دست دادهام.
غیر از تأثیرپذیری از کار بابا برای انتخاب رشته، همیشه فکر میکردم طراحی صنعتی یعنی کار کردن در کارخانهْ وسط یک عالم مرد. از همان دورهی دانشجویی شروع به کار با آقایی کردم که با او به کارخانهها میرفتیم. با کلی ذوق میآمدم و از امکانات و تجهیزات کارخانهها برای بابا تعریف میکردم و او هم با علاقه و اشتیاق من را میشنید. بعد از مدتی، یک روز نمونهکارهایم را زیر بغلم زدم و راه افتادم در جادهی ساوه به دنبال کار. به چند کارخانه رفتم، اما حتی برای صحبت هم راهم ندادند. وقتی بابا_ که از تنها رفتنم به جاهایی مثل پامنار و پلچوبی هم همیشه ناراضی بود_ فهمید، حسابی عصبانی شد.
دوران کارآموزیم در سالهای آخر دانشگاه برایم خیلی لذتبخش و افتخارآمیز بود. در قسمتی از کارخانهای مشغول به کار شدم که غیر از منشیْ همه مرد بودند. صبحهایی که قرار بود آنجا بروم با ذوق بیدار میشدم و تمام مدت در کارخانه دماغسربالا راه میرفتم.
مریم: به دنیا آمدن در اوج انقلابی مذهبی و جنسیتی در شهری متعصب و سنتی و خانوادهای مذهبی و مردسالار از همان آغاز من را در مواجههای جدی با فرودست بودن زنان جامعهام قرار داد. بیش از همه مادر، عمه، مادربزرگ و زنان همسایه، زنانی پر از آرزوهای ازدسترفته و ناامید از کوچکترین تلاشی برای به دست آوردنشان.
خانهی ما پاتوق مردان بود، پسربچهها و مردانی که علاوهبر کوچه و باشگاه و آزادی در تمام شهرْ خانه را هم تسخیر کرده بودند. سه برادر و دوستانشان، شش پسرعمه، دو پسرعمو، چهار پسردایی و جماعتی مرد که حضور مدامشان جز محدودیتهای خفقانآور و آزاردهنده برای من چیزی نداشت. پینگپنگ، شطرنج، خوشنویسی، شعر، ادبیات و موسیقیِ سنتی ارکان اصلی این خوشگذرانیهای سالم و روشنفکرمآبانه بود، فعالیتهایی که برای من محدودیتهای زیادی مثل رعایت حجاب و محبوس ماندن در اتاق به بار میآورد. البته گاهی با دعوتهایی سخاوتمندانه از جانب پدر و سایرین مواجه میشدم که «بیا تو هم یه دست بازی کن.» اما با دامن و شلوار و روسری و حفظ فاصله، چیزی که نمیتوانستم بپذیرم. من از همهشان بیزار بودم. آرزویم جمعی زنانه بود، رقص و شادی، دخترانگی و لاک زدن که خبطی بزرگ محسوب میشد. من زنانگیام را از زندگی طلب داشتم، نه دعوتی سخاوتمندانه به دنیای مردانه. از همهشان بیزار بودم چون تمام تخیلات من در پیدا کردن راهکاری برای نجات در عمل بیهوده بود. از پدرم گرفته که تمام وجودش پر از عشق بود_ اما با هزاران مصلحتاندیشی مذهبی و اخلاقی_ تا تمام پسران فامیل و دوستان که وجودشان فقط مانع آزادی من بود. این بیزاری و محدودیت تا جایی پیش رفت که مؤلف بودن سعدی و حافظ را هم در ذهنم زیر سؤال برده و مطمئن بودم این اشعار را زنانی دربند سرودهاند و اینها به نام خود منتشر کردهاند.
صلح من با مردان از عاشق شدن در هجدهسالگی و رفتن به دانشگاه تکجنسیتی الزهرا و تجربهی محیطی که از کودکی آرزویش را داشتم (شهر زنان) شکل گرفت، آن هم زمانی که دیگر نمیخواستمش.
ساکسیفون ساز مناسبی برای یک خانم نیست
یادم نمیآید هیچوقت از جنسیتم بدم آمده باشد. شاید یکیدو بار در دورهی دانشجویی که آزادیهای برادرم را با خودم مقایسه میکردم نسبت به دختر بودنم خشمگین شده باشم. از خیاطی، بافتنی، آرایش کردن و خیلی کارهای «زنانه»ی دیگر لذت میبردم، ولی به نظرم ارزش کارهای «مردانه» خیلی بیشتر بود.
دوروبَرم در خانواده و فامیل پسر کم بود و آنهایی که بودند هم از من کوچکتر بودند یا به نظرم ویژگیهای بارز پسرانه و مردانه نداشتند. تعریف مردانگی برای من چه بود؟ فنی بودن، خشن بودن، نترس بودن، بچهپُررو بودن، قلدر بودن. بابا وقتی اینجور پسرها را میدید، گُل از گلش میشکفت و با آنها میگفت و میخندید و اگر من اینطور رفتار میکردم، برقی به چشمهایش و لبخند ریزی به لبهایش میآمد، جوری که زیاد هم به من رو ندهد. و من قند توی دلم آب میشد. یکی از معدود دفعاتی که مثلاً از من تعریف کرد شب خواستگاریم بود. گفت نازلی از آن زنهایی نیست که زیر بار حرف مرد جماعت برود. من خرکیف شدم و قلبم از هیجان تند میزد. گرچه یکی از دلایل ازدواجم مستقل شدن از خانواده و مهمانی و سفر رفتنهایی بود که بابا اجازه نمیداد و من زیر بارش رفته بودم.
با اینکه یک برادر داشتم، تَهِ ذهنم این بود که بابا حتی از میزان مردانگی او هم راضی نیست و من باید این را هم جبران کنم و باعث افتخارش باشم. ولی دست و پایم بسته بود، چون بههرحال دختر بودم.
مریم: پدرم افسوس میخورد که چرا هیچکدام از ما خط خوب او را به ارث نبردهایم و چرا من برای رسیدن او به آرزویش، یعنی همان باختن شطرنج به دخترش، هیچ تلاشی نمیکنم. شطرنج ایمنترین حرکتی بود که میتوانست برای تربیت دختری امروزی به کار ببرد و ژست روشنفکریش را تقویت کند، بیآنکه بداند آرزوی من چیست و من چه میخواهم.
از بچگی عاشق صدا و ژست نواختن ساکسیفون شده بودم، همان ژستی که عمو نادر، یکی از باحالترین دوستهای خانوادگیمان، در عکسی که از او داشتیم گرفته بود. دلم میخواست ساکسیفون بزنم. بابا هیچوقت علاقهام را جدی نگرفت. در خانهی ما سازهای دیگری بود، ولی من زیاد سمتشان نمیرفتم چون بابا و برادرم خیلی خوب آنها را مینواختند و در مقایسهی ذهنی خودم با آنها فکر میکردم هیچوقت نمیتوانم آن انداره خوب باشم. پس به خودم زحمت نمیدادم. وقتی خیلی در مورد ساکسیفون جدی شدم، شمارهی فواد حجازی را پیدا کردم، به او زنگ زدم، با او مشورت کردم و در مورد کلاسهایش اطلاعات گرفتم. ولی بابا آب پاکی را اینطور ریخت روی دستم که ساکسیفون ساز مناسبی برای یک خانم نیست چون فرم لب و دهان را تغییر میدهد و زشت میکند.
بابا رانندهی خوبی بود و دستفرمان خوبی داشت. روی رانندگی دیگران خیلی حساس بود و در ماشینِ هیچکس بغلدست راننده نمینشست. همیشه از رانندگی خوب بعضی زنها مثل عمهام با برقی در چشمهایش تعریف میکرد. یادم هست در مورد دستفرمان خوب یکی از همسایههای خانهی مامانبزرگم با هیجان میگفت که با آن ناخنهای بلند و تیپش با چه سرعتی یکدستی کوچهی باریک و تنگ را دندهعقب میرود. ولی من میدانستم او زنی ترنس بود.
از نوجوانی خواب رانندگی میدیدم و دوست داشتم زنی باشم که رانندگیاش خوب است و شدم. نه به لطف بابا که از هر دهباری که ماشین را به برادرم میداد، یکبار هم به من میدادش، به لطف دوستپسرم که من را پشت ماشینش مینشاند و میگفت: «فوقش تصادف میکنی و ماشین را درست میکنیم. فدای سرت.»
تنها باری که بابا من را تنبیه فیزیکی کرد وقتی بود که بهخاطر ناخن خوردنم با آن دستهای بزرگ و سنگینش محکم زد روی دستم. هرگز آن صحنه را فراموش نکردم، ولی همچنان به ناخن خوردن ادامه دادم. میگفت ناخنهای یک خانم باید همیشه بلند، مرتب و لاکزده باشد و رژ لب قرمز بزند. نگاهش به ناخنهای تاتَهجویده و دستهای «شبیه کلفت»م همیشه پر از نفرت، چندش و تأسف بود. نه زنی زیبا و کامل بودم و نه یک مرد.
فاطمه: پدرم پسر نداشت و از اینکه دخترهایش برایش پسری میکردند استقبال میکرد. برایمان با ذوقوشوق دوچرخه میخرید و وقتی در مغازه چاقو یا فندکی میدید به من که عاشق اینجور چیزها بودم پیشنهاد خریدنش را میداد. اما مشکل آنجا بود که از طرفی میخواست برایش پسری کنیم و از طرف دیگر نمیخواست پایمان را از گلیممان درازتر کنیم. این بود که من نه با دختر بودنم خوشحال بودم و نه میتوانستم مثل پسرها قدرت و آزادی داشته باشم.
نغمه: بزرگتر که شدم یاد گرفتم مثل خواهرم نباشم تا متهم به شهوتِ دیده شدن و شهوت حرف زدن و شهوت خیلی چیزهای دیگر نشوم. چپ بود. فکر کردن به دیگران را از او آموختیم، ولی مثل خیلی مردهای چپ دیگر هر نشانهی زنانگی را سخیف میدانست. هر پافشاری بر موضع برایش خودبزرگبینی و خیرهسری بود. وقتی شروع به طبیعتگردی کردم گفت: «اگر بلایی سرت بیاید، خودت که حالیات نیست، من یک عمر زجر میکشم.» وقتی اعتراض میکردیم که شوخی بدنی ابراز محبت نیست، برمیآشفت.
مریم: مبارزهام را از همان دوران ابتدایی شروع کردم. تنها دختر فامیل بودم که با کلی دعوا و مشاجره و آوردن استدلالهای رنگوارنگ مجوز لاک زدن را گرفت و حذف چادر پس از پایان دبیرستان اوج تابوشکنیهایم در شهری بود که همه در آن چادری بودند. ورود به این مبارزه ابتدا با ارائهی ارجاعات مذهبی که نقطهضعف و باعث تسلیم مردان خانواده بود آغاز شد، مردانی که در ادامهْ همه به مشوقان و حامیان من برای ادامهی راه تبدیل شدند.
حس میکنم باید در زمین خودم بازی کنم
من از کارها و انتخابهایی که میکردم لذت میبردم یا از استثنأ بودن و پا در دنیای مردانه گذاشتن یا از هر دو؟ میخواستم مثل مردها باشم یا با اینکه بعضی کارها مختص مردها بود عمیقاً مسئله داشتم؟ در انتخابها و تصمیمهایم، چقدر نازلیِ تشنهی تأیید و محبتِ بابا بودم و چقدر نازلیِ مستعد و علاقهمند به آن کارها که پایههای دانشاش را از بابایش گرفته بود؟ چرا در این سالهایی که دیگر بابا نبوده، همچنان انتخابها و لذتهایم نزدیک به قبل است؟ اصلاً زن چیست؟ مرد چیست؟ زنانگی و مردانگی یعنی چه؟ جنس و جنسیت، امر زنانه و مردانه بهخاطر تناقضاتی که تجربه کردهام، همیشه برایم دغدغههایی بودند که در کارهای هنریام نمود پیدا میکردند و حالا به سطح خودآگاه میرسیدند.
مریم: حالا در تهران و در رشتهی هنر در میان انبوهی از زنان از سراسر ایران و با هزاران نقطهی اشتراک و تضاد همدم و همصحبت بودم. من به ما تبدیل شده بود. این اتفاق ناب زندگیام بود. حالا تمام وجودم عشق به پدر بود، چیزی که مردسالاری از من گرفته بود.
باید در تهران میماندم و ادامه میدادم. شهرم نمادی از محدودیت بود. با جدال و سختی زیاد ماندم و کار کردم. ازدواج کردم و پس از شکستهای پیدرپی در بارداری و لقاح مصنوعی ابعاد گستردهتری از زنانگی را تجربه کردم. مطالعاتم در حوزهی زنان را بیشتر و تخصصیتر کردم. در جلسات گروه مطالعات زنان دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران شرکت میکردم و برای نجات از افسردگی دوباره به دانشگاه رفتم و پایاننامهام را با موضوعی حول محور مادرانگی برداشتم. برای منظم کردن تمام ذهنیات و مطالعات پراکندهام در کلاسهای زیباییشناسی و فمینیسم شرکت کردم و آنجا با نازلی آشنا شدم.
برای پیدا کردن چراییها و جواب سوألهایم شروع کردم به خاطرهنویسی، نقشهی ذهنی کشیدن و آرشیو کردن هرچه مربوط به کار بابا و خودم و رابطهمان میشد.
حالا کارگاهم میتوانست بهترین فضا برای اجرا و نمایش مراحل کار و عمومی کردن پروژهام باشد، فضایی که تحتتأثیر شخصیت و منش بابا شکل گرفته و موقعیت مکانیاش هم بسیار مردانه بود. شکاندن این محیط مردانه میتوانست آن را به محلی برای رفتوآمد افرادی نزدیکتر به جنس افکار خودم و فعالیتهایی در نقد پدرسالاری، مردسالاری و از جنس زنانگی و خواهرانگی تبدیل کند.
سونیا: احساس میکنم گمشدهای دارم که امکان یافتنش در این جمع بیشتر از هر جای دیگری است. تابهحال تمام ارتباطاتم تحتتأثیر جهان مردانه بوده و هست، تلاشهایی برای جا دادن خود در بین مردان، تأیید شدن در دنیای مردانه و رقابت در زمین بازیای که هرقدر در آن بیشتر به توپ لگد زدم، گلبهخودی بیشتری خوردم.
اینجایم چون در این مقطع زمانی حس میکنم باید در زمین خودم بازی کنم، جایی که سالها به آن دسترسی نداشتهام و یا اگر داشتم ترس مانع ورود به آن میشد. میترسیدم زمین خودم و قواعد بازی خودم را داشته باشم چون فکر میکردم هر نوع قدرتی که ریشههای زنانه داشته باشد با یک ناپسندیدگی پنهان همراه است. حقارتآمیز بود. در واقع سخت بود بپذیرم و اعتماد کنم به خودم و به دیگرانی که همجنس مناند. سالها زمان برد تا به این آگاهی برسم که موضعگیری من نسبت به جنسیتم توأم با ترس، خشونت و تحقیر است و این عواطف ناخوشایند بیآنکه متوجه باشم من را از بازگشت به خویشتنم، به زنانگی، باز میدارد.
حتی حالا هم با شک و دودلی، ترس و بیاعتمادی اینجا هستم، اما مطمئنم برای یافتن چیزی که سالهاست گم کردهام باید در این ناشناخته قدم بردارم. گوشهوکنارش را جستوجو کنم و به کشفی گروهی امیدوار باشم.
اولین حقیقتی که دربارهی خودم فهمیدم در همین واژهی «گروهی» نهفته است. زنان از دیرباز دور آتش گرد میآمدند و تجربههایشان را به اشتراک میگذاشتند. شکل ساختاری تجمع زنان گرد یا منحنی است، برعکس مردان که به ساختارهای مثلثی و سلسلهمراتبی متمایلاند.
در گپوگفتهای دوستانه در مورد پروژهی هنریام، متوجه نقاط اشتراک زیادی شدم که با زنان اطرافم و تجربیات و دغدغههایشان داشتم و البته متوجه سوألهای بیجواب همهمان.
مانسا: برای من این تجربه از آشنایی با نازلی شروع شد، از همانجا که دغدغهاش شناخت زنان و تحقیق در رابطه با «خودمان» بود. چه ساده گرههایی که درونمان را به چالش میکشید مشترک یافتیم. و اشتراک آغاز همراهی است. در ذهنم میچرخید: ما زنان ایرانی در تجربهی زیستهمان چه داریم؟ چه محتوایی از خودمان تولید کردهایم و کجا ایستادهایم؟ تاریخ، جامعه و فرهنگمان ما را چگونه میبیند و توصیف میکند؟ و ما واقعاً چه هستیم؟
زویا: زنانگی چیست؟ تا حالا آنطور که در گروه مطرح شد به آن نگاه نکرده بودم. همانکه بودم را با کمی و کاستی زنانگی میدانستم. آیا ما تعریفی داریم یا تعاریف جامعهی پدرسالار به ما تحمیل شده؟ آیا انتخاب وجود دارد؟ و کلی سوأل که برایم مطرح شده.
همهی ما بهعنوان یک زن (فرزند، همسر، همکار) در اجتماع مورد آزار و بیاحترامی قرار گرفتهایم. این سالها در رواندرمانی سعی کردهام خاطرات آزردگی در زندگی مشترکم را فراموش کنم.
من و زن درونم یکی شده بودیم
در ابتدا قرار بود براساس سوألهایی که دارم، برنامههای سخنرانی و کارگاهی ترتیب بدهم، ولی با جلو رفتن پروژه دائماً چیزهای جدیدی پیش پایم قرار میگیرد. یاد میگیرم، مشورت میکنم، از تجربیات دیگران میشنوم و براساس آنها راه و روشی انتخاب میکنم و پیش میروم. در واقع در مسیری گنگ قدم میگذارم و به سبک و روش خودم طی مسیر میکنم.
لزوم شناخت و مطالعه برای رسیدن به جواب سوألهایم و همچنین پیشنهاد بهزاد خسروی برای جمعآوری آرشیوی از کتابها و منابع ترجمه و تألیف شده به زبان فارسی در رابطه با زنان، به برپایی کتابخانهای با موضوع فمینسیم و مطالعات جنسیت در کارگاه منتهی شد، کتابخانهای در قلب آن فضای مردانه.
اول فکر میکردم تعداد کتابهایی که برای کتابخانه باید تهیه کنم احتمالاً در حدود بیست تا سی جلد باشد، ولی بعد از جستوجو از تعداد زیادشان متعجب و درعین حال نگران شدم، چون توانایی مالی برای تهیهی آنهمه کتاب را نداشتم. به سرم زد از دوست و فامیل و آشنا بخواهم برای تهیهی کتابها کمکم کنند. در یک پست اینستاگرامی در صفحهی خصوصیام از آنها خواستم برای تولد چهلسالگیم از فهرست کتابهایی که اعلام میکنم به من کتاب هدیه بدهند تا هم من را خوشحال کنند و هم به پروژهای هنری کمک کرده باشند. از آنها خواستم اول کتابها برایم چیزی بنویسند و این کتابخانه را مال خودشان بدانند. گذشته از موضوع تولد، دلم میخواست راهی برای ارتباط گرفتنِ آدمهای عادی اطرافم با پروژه پیدا کنم که موفق هم شدم. از افراد مختلفی که به آنها میگویم «جمع مستان» از یک تا چند جلد کتاب هدیه گرفتم و این هدیه گرفتنها تا امروز ادامه دارد.[۴] هدیهها بهانهای شد تا در هر فرصتی باب گفتوگو در مورد کارم باز شود. هر کسی از جایی به روایت من و این پروژه وصل میشود. روایتهای همدیگر را میشنویم و ارتباط از نوع جدیدی را با دیگران تجربه میکنیم، ارتباطی که تا امروز فعالیتهای مشترک و دوستیهای جدیدی را رقم زده است.
بعد از درخواست کمک و مشارکت برای کتابخانه براساس روشی که انتخاب کرده بودم با مفهوم اقتصاد هدیه[5] آشنا شدم. وقتی در موردش خواندم، متوجه شدم ریشههای مادرانگی و فمینیستی دارد و خیلی از فمینیستهای جهان دربارهی این موضوع کار کردهاند. بهدنبال مطالبی به زبان فارسی یا کسی که در ایران در این زمینه فعالیتی کرده باشد گشتم، ولی تا الان موفق نشدهام. پس تصمیم گرفتم دربارهاش بیشتر مطالعه کنم. در رفتوآمد به کارگاه، بررسی تاریخ و موقعیت شهری و جغرافیایی آن مکان خاص و مردانه برایم ضروری شد و در خاطرهنویسیها و نقشههای ذهنی ردپاهایی از زنان خانواده و مخصوصاً زنان نسلهای قبل پیدا کردهام که همگی جزء شاخهها و مراحل بعدی پروژه خواهند بود.
مانسا: من آنچه ما زنان ایرانی هستیم را ستایش میکنم و به آن میبالم. باور دارم ما زنان ایرانی وارث میراث گرانبهایی هستیم که دستاوردهای فکری مهمی دارد و همتراز با دستاوردهای همتایانمان در دنیا قابل تأمل و بررسی است.
در گفتوگو با دیگران ضرورت تشکیل گروه کتابخوانی و پرداختن به موضوعات کتابها شکل گرفت و با یکی از دوستانم در مورد راهاندازی برنامهی کتابخوانی صحبت کردیم. شکلگیری این گروه بعد از جمعآوری کتابها قدمی دیگر در جهت خواست قلبیام برای پیشبردِ گروهی بخشهای مختلف پروژه بود. در نهایت، هشتم مارس 2021 باز هم در صفحهی اینستاگرام خصوصیام از افراد برای مشارکت در این برنامه دعوت کردم.
مانسا: وارد جلسات کتابخوانی شدم چون شناخت خود برایم مهم شد. چیزهایی هست که با تمام وجود درک میکنم و به آنها باور دارم، چیزهایی که در سالهای دورتر عیانتر و سالهای نزدیکتر پوشیدهتر، زندگیشان کردهام و میکنم. چیزهایی که میخواستم دوباره جان بگیرند تا بتوانم از خودم و اندیشه و راهی که از کودکی از زنان ساده و قوی اطرافم آموختمْ بیدغدغه بنویسم، بهنحوی که مستند و قابلدفاع باشد.
فاطمه: در بازهی بزرگی از عمرم احساس نامرئی بودن کردهام. به این معنا که حضورم چندان احساس نمیشد. بیشتر از همه در جمع فامیلهای مادریام و بعد از آن در مدرسه و جمعهای دیگر. البته از همان موقع هم میل و اشتیاقی درونی به دیده شدن داشتم، میلی که معمولاً به حال خود رها میشد. این احساس نامرئی بودن احتمالاً دلایل مختلف و پیچیدهای دارد که من نمیدانمشان، اما میتوانم حدسهایی دربارهی بعضیهایشان بزنم. واضح است که برای مرئی بودن باید بتوان ابراز وجود کرد، کاری که من در اکثر قریببهاتفاق جمعهایی که در آنها حضور داشتهام نمیکردم. چیزهای مختلفی دستوپایم را میبست. احتمال میدهم یکی از آنها به دختر بودنم مربوط باشد.
نه خیلی پرحرف و شلوغ بودم، نه خیلی ساکت و گوشهگیر. حتی اگر قهر میکردم کسی نمیفهمید. البته نمیخواهم همهی تقصیرها را گردن پدر مردسالارم بیندازم. مطمئنم مسائل دیگری هم در کارند، اما اینها هم حدس و گمانی غیرقابل چشمپوشی است. حالا دیگر دوست ندارم نامرئی باشم. میخواهم میل درونیام به دیده شدن را پروبال بدهم. خودم را بیشتر در معرض دید دیگران قرار دهم. دستها و پاهایم را بیشتر و بیشتر در هوا حرکت بدهم. میخواهم آزادانه برقصم در حالی که دیگران تماشایم میکنند. از آنجایی که این خواسته اصلاً ساده نیست، به هر چیزی که کمی مرا به جلو براند روی خوش نشان میدهم. مشارکت در این پروژه هم یکی از آنهاست. پس انگیزهی اولم کاملاً فردی و درونی است.
آناهیتا: در سال ۱۳۹۸ و در ادامهی نمایشگاهی که با عنوان «شهر، کمتوانان و حقوق شهروندی» کیوریت کرده بودم، دومین فراخوان را با عنوان «شهر، زنان و حقوق شهروندی» اعلام کردیم. بیش از ۱۲۰ هنرمند، که قریببهاتفاق زن بودند، در فراخوان شرکت کردند و در کمال تعجب بیش از هفتاد درصد آثار نشاندهندهی این بود که خالقان آنها آگاهی چندانی از حقوق شهروندی زنان ندارند. این امر من را مشتاق کرد که، یک: مطالعات خودم را در این زمینه گسترش بدهم و دو: به گروهی بپیوندم که مایل و مشتاق به شناخت خود بهعنوان یک زن باشند.
زویا: پروژهی نازلی برایم جالب بود، ولی خیلی به مطالعات فمینیستی علاقهمند نبودم. فکر نمیکردم پرداختنِ مجرد به مسائل زنان کافی باشد، بلکه عدالت اجتماعی میتواند کمک کند تا تمام افراد جامعه جایگاه مناسبی داشته باشند. انگیزهی من برای شرکت در پروژه هم بیشتر بودن کنار دوستان و کار مشترک و گروهی بود. همراهی کنار دوستان و همدلی و کتابخوانی باعث شد به مسائل زنان حساس بشوم و الان فکر میکنم اینگونه فعالیتها نه تنها مفید، بلکه لازم است و میتوانیم فعالیتهای جانبی متعددی داشته باشیم و خیلی مشتاقم در کنار دوستان تجربه و اتفاقهای جالبی داشته باشم.
مریم: جراحیها و بیهوشیهای زیادی داشتهام که آسیبهایی جدی به حافظهام وارد کرده بود، ترک کار و سالها خانهنشینی حالا از من باز زنی تنها، هرچند دغدغهمند، ساخته بود. «من» باید باز «ما» میشد.
استوری نازلی برای تشکیل گروه کتابخوانی جرقهای از امید بود برای غلبه بر بسیاری از ضعفهایی که با آن دستبهگریبان بودم. از همه بدتر هم فراموش کردن محتوای کتابهایی بود که در حوزهی زنان خوانده بودم.
استدلال کردن و ارجاعدهی برای آگاهی دادن در مبارزه چیزی بود که تجربهاش را داشتم. باید بر افسردگی، فقدان و تنهایی غلبه میکردم. فکر میکنم از اولین نفراتی بودم که آمادگیام را اعلام کردم.
کتاب سبکی انتخاب و با جمع کوچکی پنج-ششنفره جلسات را به صورت آنلاین شروع کردیم. در پایان هر کتاب به صورت جمعی برای کتاب بعدی تصمیم گرفتیم و در شروع هر کتاب نفرات جدیدی به گروه اضافه شدند. آنلاین بودن اجباری جلسات به دلیل کرونا باعث شد امکان همراهی از شهرها و کشورهای مختلفی وجود داشته باشد و جلسات هر دو هفته یک بار برگزار شد. با توجه به اینکه همه تقریباً در یک سطح از دانش فمینیستی قرار داشتیم و زن بودیم، گفتوگو دربارهی مباحث کتابها به تجربهی زیستهی هر کدام و روایتهای شخصیمان میرسید. جلسات و دغدغهها و مشکلات مشترکمان بهمرور رابطهای قوی و صمیمانه بینمان به وجود آورد. از خودمان حرف زدیم، چیزهای جدیدی شنیدیم و به آنها فکر کردیم و از کتابها و همدیگر یاد گرفتیم و رشد کردیم و میکنیم. طرح مسئله کردیم و به فعالیتهای عملی فکر کردیم. پیشبرد مشارکتی جلسات، با وجود تفاوتهای سنی و دیدگاهی، سبب شد حتی زمانیکه کسی قادر به شرکت در جلسات نبود همچنان در گروه و در تماس با اعضای دیگر باقی بماند. مدتی به موازات جلسات کتابخوانی، گروه و جلساتی هم برای دیدن فیلم با همین رویکرد راهاندازی کردیم. غیر از پرداختن به کتاب و فیلم در مورد انجام کارها و پروژههای جمعی فکر و به هم کمک میکنیم. مخلص کلام اینکه از گروه کتابخوانی صرف بسیار فراتر رفتهایم.
برای نوشتن متنی چندصدایی و گروهی از همه خواستم چند خطی در مورد چرایی پیوستنشان به این گروه و تجربیاتی که در این مدت داشتهاند بنویسند. چند نفر و نه همه، از یک پاراگراف تا یک صفحه نوشتند. خودم هم با همفکری با دو عضو دیگر مشغول به نوشتن در مورد پروژه شدم. با خواندن نوشتهها، از میزان قرابت تجربههایمان شگفتزده شدیم. انگار بعضی قسمتها از دل و زبان یکدیگر یا در تکمیل و توضیح هم نوشته شده بودند و حتی تحلیلی از تجربیات دیگری ارائه میکردند. به این فکر افتادیم که نوشتهها را تکهتکه کنیم و مثل پازلی کنار هم بچینیم تا به متنی واحد برسیم. متنی که میخوانید نتیجهی همین فرایند است. اینکه من روایت میکنم یا اسمی دیگر در ابتدای پاراگرافی نوشته شده مهم نیست. روایتها در نهایت یکی و در تکمیل و توضیح یکدیگرند.
مانسا: به گمانم چیزی در گلویم است، بغض ناگفتهای که به کلام در نمیآید و ارزشاش هم به همین است. اما حس میکنم وظیفه دارم تا هر چه هست آن را بهخاطر ارادت به تمام زنان زندگیم_ آنها که دیدهام و ندیدهام_ بنویسم.
آری، من بههمینخاطر در این جمع هستم، همان چیزی که در نگاه تکتک زنان این جمع میبینم و با آن شگفتزده میشوم. بهخاطر تمام گفتوگوهایی که داریم، اما قادر به بیانشان نیستیم. ناگفتههایی که در سینهمان سالیان دراز زندگی کردهاند، از نسلی به نسل بعد. همانها که هستند تا ما خودمان را بیتردید زنان ایرانی بنامیم. بهخاطر زنانگیای که در وجود هر یک از ما گوشهای از زیبایی اغواگرانهاش را در کمال نمایان میکند.
برای تماشا و یاد گرفتن از آن زن که در وجود تکتک ما زندگی میکند با اشتیاق در این جمع هستم، همان که هر لحظه بخواهید برای شما «هست،» آرامتان میکند، در آغوشتان میگیرد و نرم میگوید: «درست میشود.»
سونیا: اینجا تکههایی از خودم را در دیگری پیدا میکنم، دیگریای که درست مانند من سالهاست روایت نشده، شنیده نشده و تمامیت وجودش به رسمیت شناخته نشده است. ما همگی بخشی از وجودمان را مدتها انکار و سرکوب کردهایم و حالا برای هر کسی که اینجاست دیگر امکان انکارش وجود ندارد. ما همگی با یک ضرورت مواجهایم: پاسخ به زنی که از خود میپرسد: «من کهام؟»
ساره: برای من زنانگی تداعی بیصدایی است. مثل وقتی که زیر آب، دستوپازنان و در حال خفگی حرفهایت را با بلندترین صدای ممکن به زبان میآوری، ولی در نهایت هزاران حباب روی سطح آب، کمی تلاطم و بعد سکوت.
از نفس میافتادم و در رفتوبرگشتی تمامنشدنی از زناشویی به ناکجایی که ترسناک بود، بارها به عقب کشیده میشدم، به زیر آب.
زیر بار زن بودن مهمانیهای بزرگ میدادم. مهمانیهای تعریف شده میرفتم. خانهام را سروسامان میدادم، صورتم را بزک میکردم، هیکلم را میتراشیدم و دخترم را بزرگ میکردم. در حالیکه از همان روزهای اول زندگی زناشویی، که حالا شانزدهسالگیاش تمام شده بود، هر روز واژهی جدایی به شکلهای مختلفِ تهدید، ترس، بحث، قهر، افسردگی، پراکندگی و ازهمپاشیدگی وسط زندگیم جولان میداد.
استیصال کلمهی درستی به نظر میرسد. آن روزها به درودیوار میزدم و سعی میکردم مسیر حبابها را بگیرم و به سطح برسم. صدایم طغیانی شده بود و بیآنکه بفهمم از زیر آب کنده شده بودم. به سطح رسیده بودم و روی آب را نمیشناختم.
یک روز مقابل آینه با چشمهای خیس زنی را دیدم که در تمام این سالهای سخت بغلم کرده بود، غصهام را خورده بود و صدایم همیشه برایش طنین داشت. زنی در درون خودم از پشت چشمهایم به من نگاه میکرد. چنان گرم و تودار بود و همهجا بود که تنها نبودم. زن درونم پنهانی حالش خوب بود. همیشه کافی بود. اَدا نداشت.
وقتی پریود میشدم، زن درونم دنیا را به هزار رنگ قرمز به جنگ میطلبید. دیگر آرام نبود و همهی چارچوبهای زنانگی را تفالهای میکرد و لای روزنامه میپیچید و در سیاهترین لفافه به درک میسپرد. زن درونم آن روزها زن بود و زن نبود. نجس میشد. نماز نداشت. نزدیکی نمیکرد. حامله نمیشد.
یک روز به خودم آمدم و دیدم، پوست انداختهام یا شاید پیله ترکاندهام. من و زن درونم یکی شده بودیم و با هم از زناشویی بیرون آمده بودیم، هنوز به سمت ناکجا، اما اینبار، او راه برگشت را میزدود و من آواز میخواندم.
بابا غیر از معدود دفعاتی مثل زمان جنگ که بدنهی مین ضدتانک تولید میکرد، هیچوقت برای کسی قالب نمیساخت و چیزی تولید نمیکرد. حتی بازاریابی و پخش کارهایش را هم خودش انجام میداد. اواخر دههی هشتاد که به واسطهی واردات اجناس چینیْ تولید سخت شده بود و تولیدکنندههای خُرد به مشکل برخورده بودند، به برادرم پیشنهاد داد کار و دفترش را دست بگیرد. لابد حیفش میآمد آنهمه خلاقیت و تولید و امید رها شود. ولی برادرم برخلاف من از کارهای فنی و بازار و آن محیط خوشش نمیآمد. مدتی ماند و بعد بهخاطر بیعلاقگی و اختلافاتش با بابا از کار بیرون زد. کار بابا چند وقت بعد تعطیل شد و برادرم هم به خارج از کشور مهاجرت کرد.
در میان چیزهایی که زمان بازسازی کارگاه از بابا و کارش پیدا کردم، تعدادی قالب بود که برای تأمین هزینهی بازسازی بهعنوان ضایعات فروختم. تعدادی هم زیرگلدانی چرخدار از تولیداتش مانده بود که فکر کردم بعدها میفروشمشان و به زخمی میزنم. دوستی که یکی از زیرگلدانیها را میخواست، بعد از دیدنشان پرسید: «چیزی از کار بابا نمانده که تو ادامهاش بدهی؟ مثل همین زیرگلدانیها؟» حالا بعد از سالها نشستهام، فکر میکنم و میسوزم که چرا پیشنهاد ادامهی کار را به من نداد؟ چیزی که آن زمان از فرط بدیهی بودن به ذهنم هم خطور نکرده بود.
فاطمه: پروژهی «من، نازلی، پسر بابام» تنها با عنوانش میتواند بخش بزرگی از زندگی من را توضیح بدهد. من به این پروژه پیوستم تا از زندگیام بگویم و از دیگران بشنوم. تا خواهرانگی، زنانگی و هرآنچه با جنسیت من مرتبط است را بهعنوان چیزی باارزش زندگی کنم، نه چیزی مشمئزکننده و بیاهمیت. انگیزهی دومام برای همراهی بیشتر جنبهی جمعی دارد، جمعی که تلاش میکند هرچه بیشتر با خود به صلح برسد.
نغمه: این چند روز که در سرم این چیزها را مینوشتم، مدام یاد رومینا میافتم. من در اتاق روانکاوی در ذهنم پدرم را کشتم. پدر او در رختخواب کشتش. گاهی فکر میکنم تنها چیزی که سرنوشت ما را متفاوت کرد طبقهمان بود. درد ما فردی نیست. باید همدیگر را پیدا کنیم. باید دربارهی این چیزها که ما را به هم شبیه میکند و از هم تمیز میدهد صحبت کنیم.
مریم: حالا امیدوارم پس از همهگیری کرونا بشود مائی قویتر بسازیم تا منِ ضعیفشده باز کمر راست کند.
ماندهام چه حکایتیست که انگار پایم را میگذارم روی رد پاهایت، بابا. بعد از دفتر و کارگاهت، حالا خانه و اتاقخوابِ سالهای آخر تو شده خانه و اتاقخواب من، خانهای که تو به اجبار به آن رفتی و من به انتخاب خودم. به جایی که میگفتی «آخر دنیاست.» راستی تعریفت از آخر دنیا چه بود؟ حالا قرار است من از آخر دنیای تو آغازی بسازم. ما آغازی میسازیم. شاید بزرگترین فرق من و تو همین باشد. تو به «من» اعتقاد داشتی و من به «ما». شاید ما به جاهای قشنگتری برسیم.
[۱] مؤسس گالری و آموزشگاه آریا
[۲] اخیراً فردی همسنوسال خودم که به رشتهی طراحی صنعتی علاقهمند بوده و هست، اسم سریال را به یادم آورد: «ماجراهای خانهی شمارهی ۱۳».
[۳] P!nk
[۴] تا بهمن ماه سال ۱۴۰۲ تعداد کتابها به ۱۵۸ عنوان رسیده است. برخی از کتابها با هدیههای نقدی افراد مختلف تهیه شد. استاد یکی از دورههایی که در آن شرکت کردم گفت به جای پرداخت شهریه برای کتابخانه کتاب تهیه کنم. دوستی هم پس از طلاق قسمتی از مهریهاش را به کتابخانه اهدا کرد.
[۵] Gift Economy