مترجم: آناهیتا هیربد
در روز ۳۰ سپتامبر ۱۹۸۸، موجی از خشونت قومی شهر تاریخی حیدرآباد در استان سِند پاکستان را درنوردید. این موج تاروپود شهری سابقاً چندقومی را از هم شکاف، شهری که زادگاه مردمان بومی سندی و همچنین جماعتی از مهاجرانی است که پس از تجزیۀ هند در ۱۹۴۷ به این شهر آمدهاند. به گفتۀ والدین و سایر خویشاوندانم روزهای پیاپی مقررات حکومت نظامی برقرار شد و غارت و درگیری و شورش مدتها ادامه داشت. این رویدادها همچنان پیامدهای گستردهای بر زندگی ساکنان این شهر دارد و دامنۀ تأثیراتشان حتی زندگی کسانی را در بر میگیرد که شاید ریشههای خود را در این شهر میجویند، اما سالهاست که دیگر آن را خانهشان نمیدانند. از پس این وقایع، اما، شهری چندپاره باقی ماند. سندیها و مهاجرانِ اردو-زبان به محلههای مجزا و سنگربندیشده پناه بردند و این جداسازی تا امروز هم پابرجاست. این تفکیک اثری اجتنابناپذیر بر خانوادۀ من داشت و پدرِ سندی و مادرِ مهاجرِ اردو-زبانم ناچار بودند پیوسته از خانوادهشان دربرابر گسلهای سیاسی آشکارشده در اثر خشونتهای قومی محافظت کنند. از تبعات این شکل از محافظت، از دست دادن ارتباط با تاریخ، میراث و خاطرات بود. آنها تصمیم گرفتند از گذشته روی برگردانند و هرگز دربارۀ تاریخهایی که بر آنها گذشته صحبت نکنند. این دنیایی بود که من در آن بزرگ شدم: ساکت، نیمهکاره، مبهم و تا حد زیادی دور از فهم، زیرا حتی فرهنگ و زبانمان نیز از ما دریغ شده بود. این همان دنیایی است که میخواهم پسش بگیرم.
جهان با چندگانگیها و چندرگه بودنش غنیتر است. ~ آتیش تاسیر
من در این گفتۀ آتیش تاسیر انعکاس جستوجویم برای امر چندرگه را میبینم، انعکاس جستوجویی برای غنایِ بیشتر، تاریخچۀ خانوادگیای غنیتر که تاریخچهای غنیتر برای خودم نیز هست. حیدرآباد همیشه سرشتی چندرگه داشته است، ترکیبی غنی از مردمانی که در پی تهاجمها و سلسلههای حکمرانی متعدد به اینجا آمده و جاگیر شدهاند. این شهر زمانی پایتخت دوستداشتنی خاندان کلهورا[۱] و میرهای سلسلۀ تالپر[۲] بود. در سال ۱۷۶۸، غلامشاه کلهورا این شهر را به دلیل دسترسیاش به راههای تجاری تأسیس و پادگانی نظامی در آن بر پا کرد و تنها با ورود بریتانیاییها بود که حیدرآباد کمکم موقعیت برترش را بهعنوان مرکزی اقتصادی، نظامی و فرهنگی به کراچی واگذار کرد. حیدرآباد ترکیبی غنی از جوامع، قومیتها، زبانها و ادیان بود و تا آن بعدازظهرِ سال ۱۹۸۸ اين چندگانگی، كثرت و آميختگیْ تاريخ، ميراث و هويت من نيز بود. به دنیا آمدن و بزرگ شدن در اين منطقۀ منحصربهفرد در من ترکیبی از حس بیقراری و ناامنی نسبت به ريشههايم در اين سرزمين ایجاد کرده است.
در این پروژه میخواهم کلاف بههمپیچیدۀ هويت ترکیبیام را باز کنم و عناصری را بیابم که من را به اين سرزمين پيوند میزنند. این پروژه تلاشی است برای ردیابی ریشههای هویتیام و به همان اندازه عطشی برای بازکشف آن جنبههایی از ميراثم كه از روایتهای تاریخی زدوده، مخفی يا در دل تاریخ به فراموشی سپرده شدهاند. این پروژه تاریخچۀ شهر و همینطور خانوادهای زخمدیده است. ما هیچگاه دربارۀ گذشته صحبت نمیکنیم، اما خانوادههایی مانند خانوادۀ من_ چه آنها که دههها پیش تصمیم گرفتند از شهر بروند و چه آنها که ماندند_ هنوز اثر زخمهای آن رویدادها را بر خود دارند. همانطور که به دنبال داستانهایی دربارۀ پیامدهای آن شورش میگردم، در جستوجوی خودم نیز هستم و در جستوجوی جهانی که در درون خود احساس میکنم، جهانی که مخفیانه درون دیوارهای خانهمان تجربهاش میکنیم، ولی همچنان بیصدا و پنهان باقی میماند. داستان من جایی میان پیامدهای ماجراهای حیدرآباد، زیر سایهای که هنوز بر زندگی مردمان اینجا گسترده است، نهفته است. میخواهم این داستان را پیدا کنم. دستکم این امیدی است که الهامبخش این پروژه بوده است.
از دوران کودکی همیشه شنیدهام که در خاکی مقدس و مملو از میراث فرهنگی، ادبی و تاریخی به دنیا آمدهام. اما در شهر نوپایی مانند کراچی، با نرخ سواد بالاتر و معروف به اینکه از باقیِ سِند متمدنتر است، کمکم متوجه تفاوتیهایی شدم که مبنایشان زبان و فرهنگ بود.
من، که از پدری سِندی و مادری اردو-زبان به دنیا آمدهام، خود را دختر دورگۀ این سرزمین مینامم. زمانی که هفتساله بودم خانوادهام به کراچی نقل مکان کردند. این پروژه تماماً دربارۀ من است، منی که میخواهم ردپای خانوادهام را پیدا کنم، به بازدید خاطرات بروم، بپرسم و بهدنبال پاسخ بگردم تا شاید بتوانم ریشههای گمشدهام در این سرزمین را دوباره کشف کنم.
مردمان زبان
بنابر خاطرات کودکی، من و برادرم دوزَبانه بزرگ شدهایم. در مقایسه با فضای فرهنگی کراچی، که در آن بزرگ شدهام و به آزادی و تنوعش معروف است، خانوادۀ پدریام نسبت به زبانها و فرهنگهای مختلف پذیرش و گشودگی بیشتری داشتند.
ریتا کوتاری[۳] در مقالۀ «تداوم تقسیم» (۲۰۱۱)[۴] به زیبایی این گسست میان من و ریشههایم را خلاصه میکند و میگوید: «برای این نسل سوم، سِندی بودن مجموعهای از ویژگیهای نامطلوب است و سادهترین راه برای فاصله گرفتن از آن خودداری از سِندی حرف زدن_ این تنها نشانۀ تاریخی این هویت زبانی_ است.»
و این دقیقاً همان کاری بود که من کردم.
تصمیم گرفتم دیگر سِندی صحبت نکنم. قدمی به عقب برداشتم و ریشهها و فرهنگم را نادیده گرفتم تا بهتر همرنگ جماعت بشوم. اینطور شد که زبان اردو در خانهی ما باقی ماند و سِندی کمکم در زندگیمان رنگ باخت.
پیوند و گسست من
«با خروج بریتانیاییها، تقسیم هند و شکلگیری پاکستان، پناهندگان (در زبان محلی مهاجران) به اینجا نقل مکان کردند، ساکن شدند و خود را با زندگی اجتماعی مردم محلی هماهنگ کردند، بهطوری که غیر از فراموش شدن زبان سِندی، ازدواجهای میانقومی بسیاری در سطوح مختلف جامعه رواج یافت.» ( غلام مرتضی سید[۵]، سندودِش[۶])
خانوادهی من نمونهای از ازدواجهای میانقومی است که غلام مرتضی سید به آن اشاره میکند.
مادرم متعلق به خانوادهای اردو-زبان بود که پس از تقسیم هند از دهلی مهاجرت کرده و در کراچی ساکن شده بودند.
پدرم از خانوادهای سِندیزبان اهل شهرکوچکِ هالا[۷] در نزدیکی حیدرآباد بود. او و سایر خواهران و برادرانش بزرگشدهی حیدرآباد بودند. پدرم وکیل دادگستری بود و در مقام افسر وظیفهی ویژه به نخستوزیر وقت، ذوالفقار علی بوتو[۸]، خدمت میکرد.
پدرم در حین خدمت دولتی با داییام آشنا شد و این دو بهتدریج دوستانی صمیمی شدند. بنابراین، رفتوآمد یک سِندیتبار به خانوادهای اردو-زبان خیلی عادی برداشت میشد و هیچ کشمکش خاصی بر سر زبان و فرهنگ در کار نبود.
پدر و مادرم در سال ۱۹۸۰ ازدواج کردند. در آن زمان پدرْ خانهای در شهر قدیم حیدرآباد در محلهی گاریخطه[۹] داشت. والدینم از آنجا به ناحیهی پنج محلهی لطیفآباد نقل مکان کردند و من در سال ۱۹۸۵ آنجا متولد شدم.
پدر و مادرم با خالهها و عمو جان در خانهی قدیمیمان در لطيفآباد
منِ هشتماهه با مادرم در خانهی لطيفآباد
دوران مدرسهی من اوج درگیریهای میان سندیها و مهاجران بود. در مدرسه از من پرسیدند «اهل کجایی؟ از چه کاستی[۱۰] هستی؟» در محیطهای اجتماعی از حرف زدن به سِندی منع میشدیم و بهمان میگفتند فقط اردو یا انگلیسی صحبت کنیم. و همهی اینها باعث شد کمکم هویتم را زیر سؤال ببرم.
ما نه تنها در محیطهای اجتماعی، بلکه در هر دو سمت پدری و مادری خانوادهمان شاهد این تفاوتها بودیم. بنابراین، کمکم از پدرم دربارهی آنچه من را به این سرزمین پیوند میدهد پرسیدم. آیا این تفاوتها و کشمکشها همیشه در این سرزمین وجود داشته؟ این جنگ کی شروع شد و چرا؟
من و والدینم در خانهمان در قاسمآباد
تصاویر از چپ:
مادرم و برادرم در خانهی گاریخطه
مادر و عمهام در باغ خانهی لطيفآباد
من و برادرم در خانهی قاسمآباد
مادرم و برادرم در خانهی گاریخط
سفرم را با قدم برداشتن در دو مسیر متفاوت شروع کردم. یکی از مسیرها از شهر تولدم، حیدرآباد، شروع میشود و در آن ردپای خانوادهام را دنبال میکنم.
منظرهای از بارگاه میرها در قلعهی پاکا قیلا در حیدرآباد
در مسیر دوم سعی میکنم از طریق تلاش برای فهم زندگی گویِشوَران دو زبان بومی این سرزمین، یعنی همان اردو و سِندی، به درکی از پیوند میان زبان و سرزمین برسم. در این مسیر از خود میپرسم آیا ارتباط من با این سرزمین و مردمانش صرفاً محدود به زبانی است که صحبت میکنیم یا از حیطهی زبان فراتر میرود؟
کپی پاسپورت مادربزرگم و آدرس قدیمی خانهی گاریخطه که در آن درج شده است
من و برادرم با پدربزرگ و مادربزرگ مرحوممان در خانهی لطیفآباد
پاکت قدیمی دولتی با نام و عکس پرسنلی پدرم که در کیف قدیمیاش پیدا کردم
قدیمیترین سند خانوادگی: گواهی اقامت پدربزرگم
جایی که به دنیا آمدم
خانهای که در آن به دنیا آمدم در ناحیهی پنج لطیفآباد نزدیک به ساحل رودخانه واقع شده است. زمانی که من و عمهام به حوالی خانه رسیدیم، حس کردم به لیاقتآباد یا هر محلهی اردو-زبان دیگری در کراچی رفتهام. دیوارنوشتهای گچی نظرم را به خود جلب کرد. نسبتاً تازه نوشته شده بود و به موضوع تقسیم ناعادلانهی حیدرآباد بر اساس قومیت میپرداخت. امضای پای دیوارنوشته نگاه منفی یکی از احزاب سیاسی اردو-زبان نسبت به این تقسیمبندی را نیز آشکار میکرد.
دکهی چای نزدیک خانهی لطیفآباد
سعی کردیم با اتکا به حافظهی عمهام نشانهها را دنبال کنیم و به کوچهای عریض، دکهی چایی گوشهی خیابان، یک ساختمان اداری بسته و دروازهای سیاهرنگ در مجاورت آن رسیدیم که به نظر میرسید به خانهای باز میشود و تابلوی مدرسهای بالای آن نصب شده بود.
در اصلی خانه با تابلوی مدرسه
ورودی خانه که حالا مدرسه است
درِ آینهایِ اتاقی کوچک نزدیک ورودی
بالا، تصویر آرشیویی ورودی و پایین، تصویر جدید همان ورودی
در باز بود و صدای دلنشین بچههای درون ساختمان را میشنیدیم. نزدیک عصر بود و بچهها برای کلاسهای فوقبرنامه آنجا بودند. وارد شدیم و دو خانم حدود چهلساله را دیدیم که با بچهها کار میکردند. دلیل آمدنمان را برایشان توضیح دادیم و گفتیم که فقط میخواهیم به خانه نگاهی بیندازیم و چند عکس برای یادگاری بگیریم. اول نپذیرفتند. بعد یادم آمد در گوشیام عکسی از خانه دارم که در آن پدر و مادر و خالهها و عمویم درست روی همان پلههای گِرد ورودی نشستهاند که معلم کتاببهدست آنجا ایستاده بود.
اینطور شد که توانستیم راضیاش کنیم که خانه را به ما نشان بدهد.
درِ بیشتر اتاقها قفل بود و خانه نور چندانی نداشت. محوطهی پشت خانه قابلدسترس نبود، اما در کمال تعجب، همینها خاطرات عمهام را زنده کرده بود و همینطور که اتاق به اتاق میرفتیم او همهی جزئیات زندگیشان در آن خانه را برایم تعریف میکرد: اینکه هر کدام کجا میخوابیدند، اینکه اجاقها بیرون آشپزخانه بودند و مادرم تابستانها آنجا آشپزی میکرده و اینکه چطور برادرم مدام با دوچرخهی کوچکش در راهرو بیرون گشت میزده. دیگر از درختان سیبِ کاستارد، لیمو و پاپایایی که قدیمها یک طرف خانه را پوشانده بودند خبری نبودند. قبلاً جلو خانه هم باغی بود که حالا با کاشی پوشانده شده بود. چند مبل یُغور روی پلهها راه پشتبام را بسته بود.
عمهام میگفت: «در و پنجرههای قدیمی عوض نشده و کف خانه هم هنوز همان کفپوش قدیمی است. پشت خانه قبلاً یک گاراژ و یک در پشتی داشتیم. دوران خوشی بود. همینجا بازی میکردیم و از همینجا میرفتیم مدرسه و کالج.»
اتاق اصلی خانه حالا کلاس درس شده. اینجا اتاق اشتراکی عمههایم بوده و درِ اتاق پدربزرگ و مادربزرگ و اتاق عموهایم به آن باز میشده است.
عمهام میگوید در و پنجرهها و کف خانه عوض نشدهاند. این در به راهروی آشپزخانه باز میشد.
صندلیای شکسته در گوشهای خالی از خانه
باریکهی کنار خانه که به حیاط پشتی میرسد زمانی پُر از درختان پاپایا و لیمو و سیب کاستارد بوده.
نمایی از داخل خانه به محوطهی باغ سابق. مادرم میگوید اینجا زمانی باغی سرسبز با درختان لیمو و گل رز و پوتوس بود.
وقتی عمهام با من به زبان سِندی حرف میزد، متوجه آزردگی و آشفتگی خاصی در چهره آن دو معلم شدم. ناخشنودی در حالت چهره و حرکاتشان آشکار بود. و بعد از من خواستند که دیگر از داخل خانه عکس نگیرم. بنابراین، دوربینم را روی شانهام انداختم و سعی کردم آن قدیمهای بهتری را تصور کنم که والدین، برادر، پدربزرگ و مادربزرگ و بقیهی اعضای خانوادهام در این خانه زندگی میکردند. همانطور که عمهام از خاطراتش میگفت، سعی کردم به تمام گوشهکنارهای خانه گوش بسپارم و آنها را جذب کنم. اما بعداً که به آن روز فکر میکردم نمیتوانستم بفهمم علت ناخشنودی معلمها از راه رسیدن سرزده و بیخبرمان وسط روز بود یا اینکه سِندی حرف میزدیم.
بانو، نانی و من
وقتی شروع کردم دربارهی این مسائل با اعضای خانوادهام و دیگران صحبت کنم، متوجه شدم که چندان از روند کنشهای سیاسیای که منجر به توزیع و پراکنش زمین و زبان شده است سر در نمیآورم. از سوی دیگر متوجه شدم کمتر کسی واقعاً میتوانست بفهمد که من واقعاً به دنبال چه هستم و شاید موضوع برای خودم هم خیلی روشن نبود. سؤالاتی که مطرح میکردم ساده بودند، اما در آن زمان نمیتوانستم درست و شفاف بیانشان کنم. همانطور که فکرهای مختلف را در ذهنم بالاوپایین میکردم، تصمیم گرفتم مدتی با خانوادههای اردو-زبان مختلف وقت بگذرانم و سعی کنم آن بخش از میراث هویتیام را بهتر بفهمم. این تصمیم من را به اجتماعی از مردمان اردو-زبان متصل کرد که بعد از جدایی به حیدرآباد آمده بودند و در شهر قدیمی حیدرآباد، پکو قیلا (قلعه)، زندگی میکردند.
منظرهای از دیوار قلعه از داخل
نمایی از تانکر آب از داخل پکو قیلا
و در آنجا با بانو آشنا شدم.
در اولین دیدارمان چیز زیادی نگفت، اما زمانی که رفتوآمدهایم زیاد شد، بانو اجازه داد داستان زندگیاش جلوی چشمان من به جریان بیفتند. بعدازظهر بود و نسیم میآمد. خورشید آهسته غروب میکرد و نورش سایههای غریبی بر خانههای اطراف و هر چیزی که میانمان بود میانداخت. من و بانو روی پشتبام خانهاش ایستاده بودیم که بعد از مکثی کوتاه سفرهی دلش را نزد من باز کرد.
بانو از مکانی نهچندان دور از قلعه به من گفت که در آن بزرگ شده بود، محلی که در آن مراسم محرم و عُرس[۱۳] خواجه معینالدین چشتی[۱۴] در کنار هم با شور و احترام فراوان برگزار میشد.
وقتی به او گفتم که از طرف پدرم سِندی هستم به من گفت که خانوادههای سندی زیادی در محلهی کودکیاش زندگی میکردند و آنها، درست مثل یک خانواده، با هم غذا میخوردند و بازی میکردند. اما حالا بیشتر دخترانشان را در روستا شوهر میدهند و درگیریهای میان سِندیها و مهاجران باعث شده تقریباً همه به روستا برگردند.
نمایی از پشتبام خانهی بانو
اتاق تمیز و مرتب بانو من را یاد مادرم و آپارتمان کوچکی میاندازد که اوایل رفتنمان به کراچی در آن زندگی میکردیم.
بعدازظهرهای زیادی را به شنیدن خاطرات، داستان فرزندان و سختیهایی که بانو و خانوادهاش در طول زندگی متحمل شده بودند گذراندم و بهتدریج متوجه شباهتهای خاصی شدم که بهلحاظ تعلق به قومیتی خاص میان من و بانو وجود داشت.
روزی وقتی که وارد خانه آنها شدم وقار بای، همسر بانو، دستش را با حوله خشک میکرد و به من اشاره کرد تا داخل بروم و بنشینم. «شما تمام روز اینجا و آنجا میروید. باید چیزی بخورید. باید قوت داشته باشید. بیایید و با ما غذا بخورید.»
وقتی وقار بای سفره (دستارخوان) را روی زمین پهن میکرد، بانو یک بشقاب داغ قورمهی (خورش مرغ) به سبک دهلی برایم آورد. عطر قورمه فوراً مرا به آشپزخانه مادربزرگم برد.
از او پرسیدم قورمه دستپخت کیست و او گفت یکی از دوستانش که در قلعه زندگی میکند آن را برای مراسم گیاروی شریف[۱۵] پخته است. سپس با لحنی مردد اضافه کرد که امکانات محدودشان مانع از آن شده است که امسال برای عُرس قورمه (خورشت مرغ) و خیر (پودینگ برنج) هم درست کند و به جایش پوری (نان سرخشده) و آلو تارکاری (کاریِ سیبزمینی) درست کرده است.
شهریار، پسر بانو، در کنار همسرش، وقار
یادم میآید که این اسم، قوس اعظم، را از زبان دایه و مادرم شنیدهام. دایهام در روز گیاروی شریف غذای مخصوصی درست میکرد، فاتحه میخواند و بین همسایگان و نیازمندان غذا پخش میکرد. تقریباً مانند جشن گرفتن عید بود. بهمان میگفتند لباس نو بپوشیم و مخلوط بوی گل و چوب آگارباتی (عود) خانه را پر میکرد.
و حالا شنیدن دوبارهی این اسم از بانو دلم را گرم و خاطرات شیرین و دلنشینی را برایم زنده میکند: آشپزخانه دایهام غرق نور، عطر هل و ادویهها که در هوا موج میخورد و غذاهایی که با عشق پخته شدهاند. قورمه (خورش مرغ)، خیر (پودینگ برنج)، دالکا حلوا (حلوای عدس).
کاری سیبزمینی با پوری یا همان نان سرخشده
بعدازظهری دیگر با بانو که در آشپزخانه مشغول کار است
«یادت هست بهات گفتم ما عُرس را در پیر جمنشاه جشن میگیریم؟ قدیمها که من بچه بودم گیاروی شریف برای خودش یک فستیوال کامل بود. آشپزی را از مادرم یاد گرفتم. توی کلاس خیاطی نزدیکی خانهمان ثبتنام کرده بودم که مادرم افتاد زمین و دستش شکست و من هم مجبور شدم آشپزی یاد بگیرم. ما اردو-زبانها همهچیز را توی خانه درست میکنیم. مهم نیست مهمانها چند نفر باشد. وقتی مهمان داریم همهچیز را توی خانه میپزیم. یکبار مادرم بهام گفت اگر میخواهی دل شوهرت را به دست بیاوری باید یاد بگیری غذاهای خوشمزه درست کنی.»
بعد از مکثی کوتاه، بانو روسریاش را مرتب کرد و با چشمانی که ردی از خجالت در آن دیده میشد به شوهرش نگاه کرد. وقار بای کنار دیوار نشسته بود و لبخند گرمی بر لب داشت. بانو بلند شد و به آشپزخانه رفت.
بانو و وقار بای قبل از وقت چای کمی با هم وقت میگذرانند.
بانو برای ناهار چاپاتی گِرد درست میکند.
پیش از آنکه بتوانم احساساتی را که عطر عجیب قرومه در من برانگیخته بود کنترل کنم، بانو چاپاتیِ (نان) داغ و تازهای دستم داد. از او پرسیدم آیا او هم چاپاتیهایش را مثل دایه و مادرم در تابهای گنبدی میپزد؟ گفت، بله، اما تازگیها از یک ماهیتابهی تخت هم استفاده میکند.
آن بعدازظهر گفتگویمان به اشتراکات فرهنگ غذایی خانوادههایمان کشیده شد.
«Kya app mix-sabzi bhi pakati hain?»
«شما هم خورشت سبزی میپزید؟»
او خندید و گفت:
“Bawli Bhujia- haan humare yahan usko bawli bhujia kehte hain. Sab sabziyan aik saath pakti hain to bawli hojati hain isliye hum bawli bhujia kehte hain usse.”
«آره، ما بهاش میگوییم مخلوط سبزیجات دیوانه. وقتی همهی سبزیجات را با هم میپزی، قیافهشان خیلی خندهدار میشود. برای همین ما توی اردو بهاش میگوییم Bawli Bhujia.»
خندهای به هنگام گپوگفت بعدازظهر
هرچیزی که در آینده ممکن است به آن نیاز شود در فضای اتاقکمانندی کوچک نگهداری میشود.
لحظهای در نور بعدازظهر، میان بازگو کردن داستانهای دیروز و خندیدن به وضع امروز
ردپا و دمپاییهایش نشان حضور بانو در این خانهاند.
تنها صندلی خانهی بانو که در گوشهای به انتظار نشسته است.
تکگویی
وقتی اين پروژه را آغاز كردم، نمیدانستم در انتهای جستوجوهایم به كجا میرسم. فقط مطمئن بودم که روند کار طولانی و پراسترس خواهد بود. عكسها، متن و همهی مواد پروژه همگی برایم تازگی داشت و اولین بار بود که اینطور به کار میبردمشان. سابقهی خانوادگی من بهلحاظ مطالعاتی و فرهنگ هنرهای بصری ماهیتی مذهبی ندارد و در نتيجه يافتههايم، تقلاهايم و مسير کار تماماً با اكتشافم تعريف میشدند.
زمانی که این پروژه را در چهارچوب تعهدات دانشگاهیام شروع کردم پدرم زنده بود. و ایدهی اینکه همهی شکوتردیدها و احساس دورافتادگی و عدمتعلقم را در قالب یک پروژهی طولانیمدت عکاسی پیش بگیرم، در سالها گفتگو و مشاجره با پدرم ریشه داشت. بنابراین، این پروژه بیشتر به سفری شخصی میماند.
با وجود اینکه دیگر نمیتوانیم با هم صحبت کنیم، میتوانیم بیشتر آنچه بیان میشود را بشنویم و در ذهن ثبت کنیم. ما حواس بسیار قویای داریم و حتی در زمان بیماریهای جدی، مغز ما همه چیز را در خود ثبت میکند. آن روزهای آخر، پدرم دیگر نمیتوانست حرف بزند و حتی انرژی گوش دادن هم نداشت. اما ما به گفتگوهایمان ادامه دادیم، من با کلماتی معدود و او با سکوت. سعی میکردم همهچیز را دربارهی پروژه و مشکلاتی که برایم پیش میآمد به او بگویم. او فقط میتوانست با تکان دادن سرش حرفهایم را تصدیق کند و من به همین هم راضی بودم. حضور او برای ادامهی راه من کافی بود.
زمانی که این هویت گمشده را موضوع پروژهام قرار دادم، شک داشتم، زیرا این فقط سفر من نبود، بلکه سفر ما بود: سفر پدرم و من. آنچه ما را به این نقطه رسانده همهی گفتگوهایمان، داستانهای او، تردیدهای من و زندگی دورگهمان است. پس چطور بنا بود همه این کارها را به تنهایی ادامه بدهم؟ با وخیمتر شدن وضعیت سلامت پدرم، دربارهی ادامهی این مسیر تردیدهای بسیاری داشتم، اما حضور او برای ادامه دادنم کافی بود. اینکه او را به روز نگه دارم و دانستن اینکه او از روند کارم باخبر است تاحدی باعث میشد کامل عقلم را از دست ندهم. اما بعد از گذشت سه ماه از شروع پروژه، در آستانهی سال جدید، او را از دست دادم و به این ترتیب، شالودهی پروژهام از بین رفته بود.
منیر احمد آبرو (2022-1950)
[۱] Kalhora dynasty
[۲] Talpur dynasty
[۳] Rita Khotari
[۴] The Persistence of Partition (2011)
[۵] G. M. Syed، سیاستمداری پاکستانی از منطقهی سِند که پس از استقلال پاکستان نهضت سِندودِش را پایه نهاد.
[۶] Sindhudesh، نهضتی فکری و سیاسی که خواستار دفاع از هویت مستقل سِندی و دستیابی به منطقهای خودمختار یا مستقل برای سِندیها است.
[۷] Hala
[۸] Zulfaqar Ali Bhutto
[۹] Gari Khata
[۱۰] نظام کاستی در کشورهایی مانند هند و پاکستان شکلی از قشربرندی اجتماعی است که افراد را بر اساس توارث به دسته یا کاستهایی ثابت تقسیم و مرتبهی اجتماعی، حرفهای و امتیازات یا محرومیتهای اجتماعی آنها را تعیین میکند.
[۱۱] نام محله برگفته از نام شاه عبداللطیف بِتایی گرفته شده است که بزرگترین شاعر زبان سِندی به شمار میآید.
[۱۲] Muttahida Qaumi Movement
[۱۳] مراسمی در تصوف که معمولاً در سالروز درگذشت صوفیان بزرگ در مقبره آنها برگزار میشود.
[۱۴] بنیانگذار یکی از مهمترین طریقههای تصوف به نام چشتیه.
[۱۵] نوعی مراسم ایصال ثواب برای اموات که سالانه در روز یازدهم ماه ربیعالثانی برای بزرگداشت شیخ عبدالقادر گیلانی، معروف به قوث اعظم برگزار میشود. در زبان اردو «گیارہویں» به معنای یازدهم است. پیروان گیلانی این عُرس را در سراسر شبهقارهی هند پاس میدارند.