مترجم: غزل یزدانپناه
متن پیش رو نوشتهای داستانی است که در سال ۲۰۲۰ بهعنوان بخشی از پروژۀ آیندههای نو در مجلۀ 927+ به چاپ رسیده است. 927+ مجلۀ آنلاینی مستقل و غیرانتفاعی به مدیریت گروهی از روزنامهنگاران فلسطینی و اسرائیلی است. در این مجموعه، از نویسندگان، متفکرین و فعالان اجتماعی درخواست شده بود تا تصوری را که برای اسرائیل و فلسطین در روز بعد از همهگیریِ کووید در ذهن دارند با خوانندگان به اشتراک بگذارند. هدف این بود که با تبدیل کردن آن لحظۀ کابوسوار به تمرینی برای تخیل رادیکال و بازاندیشی دربارۀ آیندۀ غزه و منطقه از خلال گذشته و حال و آینده فضایی برای تخیل واقعیتی متفاوت برای همۀ کسانی که میان رود تا دریا زندگی میکنند باز شود.
«بحكيلك حكايات بغزة!»
«برایت داستانهایی از غزه تعریف میکنم!»
_ عمو حسام
شنبه، ۲۴جولای ۲۰۲۴
عزیزترین E دنیا،
نامهات به دستم رسید عشق من و امیدوارم در ادامۀ سفرت به دریاهایی هموارتر و بادهایی ملایمتر برسی. میدانم گفته بودم به نیویورک برمیگردم و میبینمت، اما هنوز آماده نیستم از اینجا بروم. اینجا پُر از داستانهایی است که من فقط ذرهای از آنها را شنیدهام. اینجا بودن مثل رویاست؛ هر روز صبح را با رفتن به ساحل شروع میکنیم، درست مثل وقتهایی که به لوکیو[۱] میرویم. باید ببینی که طلوع خورشید چقدر تماشایی است وقتی قهوهی محبوبت را مینوشی و ماهیگیرها با صید روزشان به ساحل برمیگردند. تنها چیزی که جایش خالیست توئی.
این مدت بیشتر وقتم به دیدار قوموخویشها گذشته و هنوز هم خیلیها را ندیدهام! همه برای خودشان یکپا کمدیناند و داستانهایشان از دوران مقاومت تمامی ندارد. از دست عموهایم و داستان کلکهایی که سر نیروهای اشغالگر درآوردهاند تا خودِ صبح میخندم. آخرینبار که چند سال پیش به اینجا آمده بودم، به من گفته بودند: «غزه را از دست اشغالگران درآوردیم و بهزودی باقی فلسطین را هم آزاد میکنیم.»
از زمان آزادی، مردم از همهجا به غزه میآیند. خیلی غریب است. آنها که سنوسالی ازشان گذشته میگویند درست مثل روزهای قدیم است که آدمها از مناطق اطراف سرازیر میشدند سمت غزه، عدهای بهخاطر سواحل و غذاهای دریایی تازهاش_ هامور کبابشده، میگوی کوزهای و ساردین سرخشدۀ محبوب اینجا_ و عدۀ بیشتری هم برای خرید. باید بیایی و بازارها را ببینی! جمعهبازارها پر از هنرمندانی است که دستساختههایشان را به نمایش میگذارند: ظرفهای سفالی از خاک قرمز و معروف اینجا، قالیچههای دستباف با رنگهای طبیعی، میز و صندلیهای حصیری ظریف؛ تا چشم کار میکند همهجا رنگ است و طرح و محال است دست خالی از بازار بروی. بازار پرپیچوخمِ طلا در قسمت قدیمی شهر هم هست، و همینطور بازار میوه و سبزی و بازار ماهی. در بازار ماهی حتی گاهی ممکن است به ماهیگیرهایی برخوری که با دست پر از دریاچۀ بردویل[۲] در صحرای سینا برمیگردند. کشاورزان و بادیهنشینان[۳] هم از بِئْر السبْع و سینا برای نمایش حیوانات و فروش محصولاتشان، مثل آن پنیر بُز محشر، به اینجا میآیند.
آخر هفتهها این بُروبیا بیشتر هم میشود. مصریها با قطار میآیند و صدای موسیقیشان، مثل قاهره، به هواست. اما آنهایی که بیشتر از همه خرج میکنند خانوادههای ثروتمند بیتلحم و اورشلیم و بخشهای دیگر کرانۀ باختری هستند. اینجا یکجورهایی شهر هیپیها هم هست_ مقصد زائرانی از همه قشر که با هدایایی برای آرامگاهها و زیارتگاهها به اینجا میآیند. باورت میشود که حتی محلۀ قدیمی یهودیها در غزه هم جان تازه گرفته؟ هر سال زائران یهودی بعد از زیارت مقبرۀ ابوحصیره در مصر راهی اینجا میشوند. یکی از آنها طلسمی به من داده که به تو بدهم تا در سفرهای دریاییات محافظت باشد.
اینجا کیلومترها ساحل فیروزهای دارد و حتی بساط موجسواری هم برای تو به راه است. غروبها فضا کمی آرام میگیرد. همه میآیند کنار دریا تا غذایی با ماهی تازه بخورند و به تماشای ذوب شدن خورشید در افق بنشینند. یادت میآید چقدر مدهوش غروب آفتاب در سدروت شده بودیم؟ از زمان آزادی، اسم قدیمی شهر، نجد، دوباره احیا شده و حالا از نجد و سایر شهرهای اطراف به غزه خط مترو کشیدهاند. برگشتن فلسطینیها به روستاهایشان حالوهوای مناطق غیرشهری بیرون از حصار قدیمی غزه را کاملاً عوض کرده و عجیب اینکه همهچیز اینقدر سریع اتفاق افتاد. بساط بیریختِ کشاورزی تکمحصولی برچیده شده و زمین با طیفی از رنگ سبز دوباره جان گرفته.
هر کسی که به غزه میآید باید سری هم به تونلها بزند. تونلها را حالا به مراکز توریستی-آموزشی تبدیل کردهاند و مردم میتوانند با بازدید از آنها دربارۀ نهضت مقاومت مطلع شوند. دنیای آن پایین بارها از دیدهها و تصورات ما عجیبتر و بزرگتر است و فقط به رفح هم محدود نمیشوند؛ همۀ جای غزه پر از آنهاست. این بازدیدها من را یاد تونلهای کو چی[۴] در ویتنام میاندازد. به نظرم میشود آنها را شکلی از «آموزش-سرگرمی»[۵] در نظر گرفت. راهنماها اطلاعات کاملی دارند و مثل کمدینها از روشهایی که اشغالگران را دستبهسر میکردند حرف میزنند. و الحق که همه عاشق این داستانها میشوند. تصویر چشمهایت وقتی از مبارزان ماچهتِرو[۶] پورتوریکو برایم تعریف میکنی در ذهنم مانده. شاید برای همین است که محبوبترین جا برایم باغ نور است.
عموهایم من را با زنی به نام نور آشنا کردهاند. آنها اغلب برای ادای احترام به او سر میزنند. اولینبار قبل از آزادی او را دیدم، وقتی هنوز ساکن اردوگاهِ شلوغ بود. عید بود و سه عموی بزرگم داشتند به همۀ فامیل سر میزدند و در عوضِ عیدیْ شیرینی عید میگرفتند. وسط دیدارها اصرار کردند که قبل از عیددیدنی بعدی برویم و به نور و همسرش سری بزنیم. به آنجا که رسیدیم از توی خیابان فریاد زدند: «ابوجهاد!» گربهای جلوی در ورودی بود. دقیقتر که نگاه کردم گربۀ دیگری ظاهر شد و بعد داخل خانۀ کوچکشان چشمم به یک باغوحش کامل افتاد. گلوگیاه و کارهای هنری همۀ دیوارهای خانه را پوشانده بودند و همهجا پُر از گربه و پرنده و خردهریزهای عتیقه بود. برای خودش موزۀ کوچکی بود که وسط اردوگاه آوارگان پنهان شده باشد. دعوتمان کردند داخل و ما هم رفتیم و همه تنگهم دور میزی پر از شکلات و آجیل نشستیم.
«این برادرزادهمان است که از آمریکا آمده. برایش بگو که هستی. داستان زندگیات را برایش تعریف کن.» نور زنی شیرین و سردوگرمچشیده بود که پیراهن سنتی فلسطینی بهتن داشت. با آن لهجۀ زیر مصریاش خواستهشان را رد کرد و گفت اول باید برایمان چای بیاورد. ابوجهاد روی گوشیاش عکس زنی را نشانمان داد که اغلب با دلال المغربی[۷] اشتباه گرفته میشود. صدای تحسین عموهایم بلند شد. یکیشان رو به من گفت :«ولی این دلال نیست! این خانم همین نورالهدیِ خودمان است!» و با احترام به نور اشاره کرد. عمویم اصرار کرد: «برو کتاب را بیاور.» اول فکر کردم دستم انداختهاند. عمویم باز به نور اشاره کرد و گفت: «فدایی بوده!»
با ناباوری پرسیدم: «این واقعاً شمائید؟». نور کتاب را باز کرد، عکسش را نشان داد و گفت: «اینجا لبنان است، سال ۱۹۸۲. البته حالا حسابی پیر شدهایم.» دلال المغربی ۱۹۷۸ کشته شده بود.
بعد از آزادی، تکهزمینی نزدیکی ساحل به نور و ابوجهاد هدیه دادند و نور توانست همراه گربهها و پرندههایش آن باغوحش کوچک را به تفرجگاهی سرسبز و پرگلوبلبل تبدیل کند که درش به روی همه باز است. ابوجهاد و مردان ریشسفید همسنوسالش همیشه آنجا هستند و در کافه با چای و داستانهایشان از بازدیدکنندگان پذیرایی میکنند. اما پیدا کردن نور آنقدرها آسان نیست. مدام مثل فرفره از جایی به جای دیگر میرود؛ به باغش سرکشی میکند، بشقابهای زیبای غذا آماده میکند و گاهی هم در اتاق مخفیاش ناپدید میشود. مطمئنم که عاشق باغ نور میشوی. من خیلی از عصرها به آنجا میروم. در کتابخانه برای خودم میچرخم و به داستانهای فوقالعادهشان گوش میدهم، داستانهایی که پُر از نکتههایی دربارۀ تاریخ، فلسفه و سیاستاند و به بهترین آثار طنز تنه میزنند. بیشتر از همه شیفتۀ سرگذشت نور شدهام و منتظرم بالاخره آن را برایم تعریف کند.
تا آنجا که تا حالا فهمیدهام، ابوجهاد پناهندهای از دهکدۀ تل الترمس بوده، روستایی در همسایگی قسطینه، روستای اجدادی ما. نیروهای صهیونیست در ۱۹۴۸ همهشان را به زور از آن منطقه بیرون کردند. آنها که آواره شده بودند به اجبار به اردوگاههای غزه پناه بردند و هرگز اجازۀ بازگشت به روستاهایشان را پیدا نکردند، روستاهایی که دوری ازشان با دانستن اینکه چقدر بهلحاظ فیزیکی نزدیکاند قلب آدم را میفشرد. خیلیها تلاش کردند برگردند، اما بسیاری از آنها کشته شدند. ابوجهاد که آنوقتها مرد جوانی بود به نیروهای مقاومت پیوست و وقتی غزه در ۱۹۶۷ به اشغال اسرائیل درآمد، همراه با دیگر سربازان مجبور به فرار شد. مدتی از جایی به جایی دیگر میرفت تا در آخر سرنوشت تبعید او را به لبنان کشاند. آنجا بود که در جنگ ۱۹۸۲ با نور آشنا شد. نور، که اهل مصر بود، برای مبارزه به لبنان آمده بود و خودش را وقف هدف فلسطین کرده بود.
دلم میخواهد سؤالهای زیادی دربارۀ اینکه چطور چنین کاری کرده و چه چیزی او را برانگیخته تا پا در این راه بگذار از او بپرسم، اما تا حالا رویم نشده. آدمها برای نور از همهجا بذر و گیاه میآورند و او هم حتماً راهی برای پرورششان پیدا میکند، حتی وقتی از اقلیم متفاوتی باشند. یک روز، وقتی داشت به انگورهایش رسیدگی میکرد، گفت: «ما خیلی خوشبختیم که زنده ماندهایم و میتوانیم نتیجۀ آنچه برایش جنگیدهایم را ببینیم.» بهندرت از دوران مبارزاتش حرف میزند، اما گاهی که در خاطراتش فرو میرود ناخودآگاه چیزهایی میگوید. یک دفعۀ دیگر گفت: «میدانم که تونلها حالا جاذبۀ توریستی شدهاند، اما امیدوارم مردم از این بازدیدها درسهایی هم یاد بگیرند؛ چون شاید دوباره یک روز به کار بیایند. ما روی زمین یک زندگی معمولی داشتیم و زیر زمین یک زندگیِ دیگر. برای اینکه بتوانی ریشه بدوانی، دوباره زنده بشوی و جوانه بزنی، باید مثل دانهها بروی زیر زمین، بهخصوص وقتی با چنان حجمی از مرگ و خرابی روبهرویی.»
دلم میخواهد از او بپرسم این زندگی زیرزمینی را چطور شکل دادند، اما هنوز جرئتش را پیدا نکردهام. حالا میفهمی که چرا میخواهم بیشتر اینجا بمانم؟ و ماجرا فقط نور نیست؛ روایتهای بیشماری از مقاومت اینجا هست که باید از زیر خاک بیرون کشیدشان. نور و خیلیهای دیگر مثل او در مورد گذشتهشان محجوب و کمحرفاند. با این وجود، آدمهای زیادی با پسزمینههای متنوع و دیدگاههای سیاسی متفاوت برای دیدار و تحسین او به اینجا میآیند، مثل همین عموهای من که اعضای جهاد اسلامی بودهاند. شاید این آدمها هم امیدوارند چیزهای بیشتری از داستان نور آشکار شود. دلیل اینکه من هم زیاد به اینجا سر میزنم همین است، در کتابخانه مشغول خواندن میشوم یا در باغ به نور کمک میکنم و او هم از حضورم راضی است.
در این میان چیزهای بیشتری دربارۀ داستانش یاد میگیرم. الان میدانم که نور و ابوجهاد در لبنان همدیگر را دیدهاند و عاشق هم شدهاند (دفعۀ بعد حتماً میپرسم که مراسم ازدواجشان چهطور بوده). بعد از امضای پیمان اسلو[۸]، ابوجهاد در ۱۹۹۳ با تشکیلات خودگردان فلسطین به غزه برگشت و چون سرباز بود اجازه پیدا کرد نور را هم با خودش بیاورد. آنها به خانۀ پدری ابوجهاد که آلونکی کوچک در ارودگاه پناهندگان مغازی بود رفتند و همانجا ماندگار شدند. هویتشان مخفی بود و فقط تعداد کمی از اهالی محل آنها را میشناختند و تحسینشان میکردند. و میراث نور در اثر پستی در اینترنت که به اشتباه عکس او را به جای عکس دلال المغرابی گذاشته بود از دست رفت.
خب، عزیزک پورتوریکویی من، حالا دیگر باید بروم و در برداشت بادامهای سبز به نور کمک کنم. خدا میداند امروز ممکن است چه چیزهایی بفهمم. اینجا چندین لنگرگاه کوچک هست که برای قایق تو هم جا دارند. گروههای قایقرانی بادبانی هم پا گرفتهاند و مطمئنم از حضور تو استقبال میکنند. چه فکر میکنی؟ من میگویم به غزه بیا. همینجا، در باغ نور که کنار دریاست، منتظرت میمانم.
دلباختهی همیشگیات،
هدیل العسالی
[۱] Luquillo، منطقهای با سواحل زیبا در پورتوریکو. -م
[۲] Lake Bardawil
[۳] The Bedouin، قبایل عرب کوچنشینی هستند که در مناطق وسیعی از شبهجزیرۀ عربستان، منطقۀ شام، بینالنهرین و شمال آفریقا زندگی میکنند و نامشان به سادگی زندگی صحرایی اشاره دارد. –م
[۴] Cu Chi، شبکهای از تونلهای زیرزمینی در شهر هوشیمین که مبارزان ویتنامی برای مقابله با حضور نظامی ایالات متحده از آن استفاده میکردند. این تونلها حالا به روی بازدید گردشگران باز است و تبدیل به نوعی موزه شدهاند. –م
[۵] Edutainment
[۶] Macheteros، ارتش مردمی بوریکوآ، که به قمهگردانها نیز معروف هستند، نهضتی با هدف استقلال پورتوریکو_ که در زبان محلی به آن بوریکوآ گفته میشود_ از ایالات متحده است. –م
[۷] دلال المغربی (1978-1959)، یکی از مبارزان بهنام نهضت آزادیبخش فلسطین و سمبل مقاومت. –م
[۸] Oslo Agreement، پیمانی مشتمل بر دو موافقتنامه میان دولت اسرائیل و جبهۀ آزادیبخش فلسطین در سالهای ۱۹۹۳ و ۱۹۹۵. این پیمان به علل مختلف مورد انتقاد قرار گرفت و از رسیدن به اهداف خود بازماند. ادوارد سعید در مقالهای آن را به ابزاری برای تسلیم کردن فلسطینیان و نوعی معاهدۀ ورسای فلسطینی تشبیه کرده بود. –م